من ز پی شرم خداوند خویش


رفته ز جای خود و پیوند خویش

مادر من پیرزن سبحه سنج


مانده به دهلی ز فراقم به رنج

روز و شب از دوری من بی قرار


سوختهٔ داغ من خام کار

حال خود ونامهٔ امیدوار


باز نمودم به خداوند گار

داد اجازت به رضای تمام


تا نهم اندر رهٔ مقصود گام

خرچ رهم زان کف دریا اثر


گرم روان کرد دو کشتی زر

تا زچنان بخشش مفلس پناه


شکرکنان پای نهادم به راه

شوق کشان کرد گریبان من


گریه زده دست به دامان من

حامل خون کرد غم مادرم


زاد همین بود به راه اندرم

قطع کنان راه چوپیکان تیز


بلکه چوتیر آمد اندر گریز

یک مه کامل بکشیدم عنان


راه چنین بودو کشش آن چنان

هم چو مه عید خوش وشاد بهر


درمه ذیقعده رسیدم به شهر

خنده زنان همچو گل بوستان


چشم گشادم به رخ دوستان

مرغ خزان دیده به بستان رسید


تشنهٔ به سرچشمهٔ حیوان رسید

مرده دل از حال پریشان خویش


زنده شد از دیدن خویشان خویش

دیده نهادم به هزاران نیاز


بر قدم ما در آژرم ساز

مادر من خستهٔ تیمار من


چون نظر افگند به دیدار من

پرده ز روی شفقت بر گرفت


اشک فشانان ببرم در گرفت

داد سکونی دل آشفته را


کرد وفا نذر پذیرفته را